پرسشی از کاربست روان شناسی امروز...

همراه با یک نکته متناقض در نظریات فعلی: در برخی جوامع انواع ریاضت نوعی رفتار معمول و حتی ارزشمند تلقی شده و در برخی جوامع دیگر همین رفتار به عنوان نوعی رفتار نابهنجار و آسیب به نفس تلقی میگردد، در برخی جوامع امروزی انواع نقوش روی پوست نوعی هنر و فرهنگ و رفتار نرمال حساب شده و همین اعمال در برخی جوامع دیگر به عنوان اختلالات روان شناختی و شخصیتی تلقی میگردد. این نوع رفتارها که در جوامع مختلف طی گفتمان ها و ایدئولوژی های متفاوت قضاوت میگردند در سطح عملکرد های مبتنی بر نقش اجتماعی و یا جنسیتی بسیار واضح تر خواهد بود. اکنون برای کاربست مدل بیمار محور معمول یا به عبارت دیگر قربانی محوری (victimology) روان شناختی میخواهیم برای یک جامعه نمونه متشکل از هر دو این افراد  که در یک محیط جهت پژوهش گردآوری شده اند روش روان شناختی خود را مورد استفاده قرار دهیم و برایشان یک راهبرد روان شناختی مطرح کنیم. در چنین حالتی با وجود نگرش های متفاوت عملکرد علمی چگونه خواهد بود؟ چراکه گروه های مختلفی که از اقصا نقاط جهان گردآوری کرده ایم روایات مختلف و متفاوتی از رفتار نرمال روان شناختی دارند. در این صورت  گروه اول دوم یا سوم یا نظرات خودمان را باید در بررسی لحاظ کنیم؟ بهترین نوع پاسخ علمی به این چالش این است که این افراد در چه خطه ای مورد آزمایش قرار میگیرند؟ یعنی تاثیر عوامل جغرافیایی که تمدن و فرهنگ های تفاوتی را بوجود آورده پیش زمینه نوع قضاوت خواهد شد. در واقع این طور به نظر میرسد که عوامل فراساختاری علم روان شناسی جهت گیری ها و نوع قضاوت آن را شکل داده اند. نهایتا مساله ای که پیش می آید این است که کدام سمت را اصالت بخشیده و کدام سمت را متهم کنیم. گویا اینجا کفه ی قدرت گفتمان هر کدام سنگین تر و غالب تر باشد میتواند دیگری را غیرنرمال و دچار اختلال روانی و شخصیتی به حساب آورد!

(در ادامه آنچه بالا گفته شد موضوع دیگری نیز که مطرح میشود این است که اگر روانشناسی امروزی متاثر از ساختارهای نهانی ،جهت گیری های ایدئولوژیک خود را اعمال نماید، به عبارت دیگر از وسایل مورد استفاده ی یک گفتمان غالب در انقیاد افراد به اصول حکمی و طردی ایدئولوژیکش خواهد بود. در واقع انقیاد افراد به نوع هنجار تعیین شده توسط یک گفتمان غالب که در این حالت روا نشناسی وسیله اعمال قدرت بوده است. وسیله ای که میتواند به جای استفاده کلان از انواع ارتباط و رسانه برای کنترل و متعادل سازی انتظارات افراد، مشاوره اجباری؛ به جای استفاده از اسلحه و صندلی الکتریکی، دارو و روش شوک الکتریکی، به جای هشدار و تنبیه، القای بیماری و درمان حتی در شرایط خارج از محیط اجتماعی را مورد استفاده قرار دهد).

غرض از آنچه گفته شد کمبود نوعی ارتباط اساسی بین مفاهیم روان شناسی مورد استفاده امروز و جامع شناسی است. محدودیت این مساله هم در طرف دیگر یعنی جامعه شناسی نیز مشاهده میشود که این بار جایگاه فردیت و عوامل روان شناختی در شکل گیری گفتمان های نو، ساختارهای اجتماعی و ... تا حد زیادی نادیده انگاشته میشود.

در عین حال عکس این قضیه نیز صحت دارد یعنی کمبود جایگاه گفتمان انتقادی در سطح فردی، روان شناختی و اخلاقیات که خود بحثی جداگانه می طلبد. 

ن. بهداروند / بارانگاه 



 

جایگاه فرد و گزاره هرج و مرج در ادب و هنر در تقابل با اشکال غالب قدرت به منظور محدود ساختن مداوم گفتمان های غالب قدرت

 

((گفتاری پیرامون "از هرج و مرج هنری و ادبی تا محدود ساختن قدرت ساختارهای جدید"))

 

پیش گفتاری از آلتوسر برگرفته از "خوانش سرمایه" (1970)

روبنا (اشکال فرهنگی همچون هنر و ادبیات ) بر زیربنا (اقتصادی) تاثیر گذار است. بنابراین هنر میتواند منجر به انقلاب شود و موجب آن است.

 

آنچه امروز حلقه ی مفقوده ی تحلیل گفتمان انتقادی (یا سایر رویکرد های ایدئولوژیک تحلیل گفتمان) است، عدم بررسی جایگاه فردیت در تقابل و شکل گیری دیگر گفتمان هاست. با فرض صحیح پنداشتن ادعای سابق رویکرد انتقادی (همچون فوکو) به شکل گرفتن فردیت به عنوان ابژه گفتمان ها باز هم مساله ی تقابل فردیت در مواجهه با گفتمان ها و شکل دادن به گزاره های متضاد و نهایتا شکل گیری گفتمان های جدید مبحثی است که چندان مورد توجه قرار نگرفته است. تقابل گفتمان ها با یکدیگر و یا با گفتمان های غالب با روش هایی همچون تعارض تمدن ها و گفت و گوی تمدن ها مورد ارزیابی قرار گرفته اند. اما مساله ای که بتواند عملکرد فرد در تقابل با گفتمان های غالب را مورد ارزیابی قرار دهد هنوز هم تا حد زیادی مسکوت مانده است.

 

فردیت در تقابل با گفتمان غالب از هر دو جنبه گفت و گویی و تعارضی، شانسی برای مطالبه خود خارج از ساختار های تعیین شده ی این گفتمان ها نخواهد داشت چرا که در صورت تعارض معمولا بنا بر ذات دیگر گفتمان ها یا هضم شده، یا نادیده انگاشته شده و یا سرکوب میگردد و در سطح گفت و گویی نیز با توجه به غلبه ی صدای گفتمان غالب در اشکال مختلف رسانه های جمعی، ایدئولوژیک، و شبه گفتمان های تابعه امکان نمو و نمود را از صدای فرد خواهد گرفت. در چنین حالتی کشمکش فرد و گفتمان غالب در ابتدای امر ممکن است نه در شکل یک اعتراض زبانی اشکار که معمولا با مواجهه جدی گفتمان غالب است، بلکه در قالب هرج و مرجی پدیدار گردد که میتواند خو درا در پوشش هنر و ادبیات همچون استعارات، نمادها، جنون و تظاهر به دیوانگی، تظاهر به نادانی و پرسش مباحثی خارج از چارچوب های حکمی و ترویجی گفتمان غالب مطرح نماید.

 

 امتیازی که این نوع ادبی هرج و مرج در مقایسه با سایر اشکال گفتمان ساز دارد این است که خود در بردارنده ی مفهومی بنیادین از آگاهی است که با اشاره تضاد آمیز به گزاره های حکمی یک گفتمان غالب در شکل تجربیات روزانه قابل ادراک جمعی بیشتر است  و در عین وجود در بطن استیلای گفتمانی دیگر نیز دربردارنده ساختارهای زبانی جهت محدود کردن قدرت گفتمان غالب با افزایش آگاهی و مطالبه است. این نوع هرج و مرج زبانی خود گفتمان ساز است اما هنوز در سطح فردی است. نکته جالب آنکه اگر شکل گیری یک گفتمان مبتنی بر آگاهی از نوع و به دلیل هرج و مرج در گزاره های حکمی یک گفتمان غالب باشد نه تبلیغ ایدئولوژیک  با بار احساسی، جایگاه فردیت در شکل گیری یک گفتمان در تقابل با گفتمان غالب تثبیت شده است چراکه افراد بخشی از این نوع از گفتمان اند نه مصرف کننده و تابع بی چون و چرا، بلکه شکل دهنده ی آن هستند و ذات هرج و مرج بنیادین در این نوع گزاره ی متضاد خود در تعارض با مفهوم سلطه است.

 

 ساختار این نوع گزاره ی متضاد معمولا در اشکال انقلاب ها و تغییرات بنیادینی که جهت اصلاح یا بازسازی و نوسازی در ساختارها ایجاد گردیده مشاهده میشود و در عین حال نقطه ی مقابل آن یعنی تبعیت از یک گفتمان نوپا با تاثیر پذیری احساسی از ایدئولوژی غالب نیز مشهود بوده است که نقش آگاهی از دلایل و ماهیت هرج و مرج را به مراتب کمرنگتر کرده اند. همچنین باید توجه نمود که در صورت توفیق این نوع از هرج و مرج ها حتی در بهترین حالت باز هم به نوعی قدرت گفتمانی تبدیل و بنا بر سرشت نه تنها دیگر گفتمان ها بلکه دیگر صداهای فردی که در تقابل با آن ایجاد میشوند را هضم و تحریف، یا نادیده و یا سرکوب خواهد نمود. شکل گیری این نوع عملکرد تضاد آمیز با گزاره های حکمی یک گفتمان غالب از این امتیاز برخوردار خواهد بود که همواره با ایجاد هرج و مرج در اشکال تثبیت شده ی آگاهی همواره قدرت گفتمان های غالب را محدود نماید. نهایتا باز هم هرج و مرج هایی که در سطح فردی در تقابل با مفهوم آگاهی تثبیت شده ی یک گفتمان غالب در اشکال مختلف بوجود آمده، آگاهی میبخشد تا به قدرت گفتمانی دست یابد و این روند در راستای تقابل با قدرت غالب همواره ادامه خواهد داشت. این نوع از تعارض با ایدئولوژی غالب علی الخصوص در چیرگی توجیه شده انواع ساختارهای سرمایه داری و استیلای نظام مبتنی بر دارایی چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی مسلما جایگاه دیگر اشکال زبانی را در دست یابی به سلطه یک گفتمان غالب محدودتر خواهد کرد و از این رو ممکن است واکنش نهایی این نوع از گفتمان های غالب تغییر برخی از گزاره های حکمی و بنیادین خود به منظور حفظ سلطه باشد.

 

آنچه هدف از این مبحث بوده است بررسی جایگاه فردیت پیش از شکل دادن به گفتمان چه در اشکال آگاهی محور (همچون گزاره مبتنی هرج و مرج در تقابل با استیلای یک گفتمان) یا در مقابل آن، تبلیغات ایدئولوژیک احساسی (همچون مفاهیم کیفی آزادی، زیبایی، حق و حقوق در سطح زبانی و یا بهره گیری از کشته سازی در برخی انقلاب ها) و یکی از اشکال تقابل با گفتمان غالب در پوشش هرج و مرج در اشکال تثبیت شده ی آگاهی که از یک نهاد قدرت ارائه شده است بوده که نسبت به تقابل مستقیم در برابر گفتمان های دیگر که در معرض هضم، سرکوب یا نادیده گرفتن شدن آنهاست جای رشد بیشتری یافته و قدرت غالب گفتمان را محدودتر می کند. این نوع از هرج و مرج و نیز اشکال مقابل و متفاوت با نمود ادبی و هنری آن همواره در طول تاریخ چه پیش از مدرنیته (در سح جهانی) و بعد از آن وجود داشته اند.

 

ن. بهداروند / (1399.03.07) / بارانگاه/



(از مجموعه شعر "خفه خون")

مقاومت به معنای امروزی

همه چیز موجه و حقیقتی علمی است و حقیقت بی چون و چرا است. غیر قابل نقد. و این سنگ بنای "خفه خون" امروزی انسان هاست. چون حقیقتی که امروز ساخته اند ذاتا غیر قابل تغییر فهمیده شده است. وقتی برای اعتراضات گوشه ای از خیابان و گوشه ای از اخبار را تدارک دیده اند، وقتی برای جملات گفته نشده داروی آرام بخش تجویز میشود، وقتی جملات بر زبان آمده را تصاویر هولناک خواب تعبیر میکنند، مقاومت مثل صخره های ساحلی میشود که امواج سرکوب، نفیر کشان خود را به آنان میکوبند تا صدای سنگ صخره ها به ورای ساحل نرسد، جدای از اینکه صخره ها زیاد هم حرف نمیزنند؛ فقط منتظرند تا یک روز صدای درونشان در مقابل وحشی ترین امواج منفجر شود.... سنگ ها هرچند ساکتند و صبورانه گوش میدهند، پامیخورند و پرتاب میشوند اما ذاتا وجودشان سازندگی است...

 

ای امید خیالی هر نسل

وقت کشتار های جمعی جنگ

ای پیام رهایی از هر درد

سیانور در خشاب های سرنگ

 

 

ای توهم، خیال آزادی

 

له شده زیر پای استالین

 

ای خیال اعتلا از عشق

 

پشت دیوار سنگی برلین

 

 

های مشروطه خواه افسرده

مجلست را به توپ میبندند

حامیان تزار دوزاری

شقه ات کرده اند ومیخندند (1)

 

ای دروغ بزرگ نوع بشر

توی سال های شیوع وبا

ای امید نجات از هیچی

داروی خواب آور؛ استیلا!

 

باز کن بال سنگی خود را

چوب حراج روی آزادی است!

زره پوشیده ای خیالت تخت

پر بزن این تفنگ ها بادی است!

 

دور این مرده ها بچرخ و بالت را

مثل کرکس تکان بده .. بی نقص

تا تن نیمه جان آدم ها

لرزه ی ترس باشد و تشنج رقص

 

توی جبری ترین حالت مرگ

ایستاده سکوت میکردیم

پای قطع نامه ها امضا شد

و موجه سقوط میکردیم

 

یک نفر پشت این صحنه

واکسی چکمه های چرمی توست

راه افتاده خیمه شب بازی

کارگردانِ سرگرمی توست...!!

 

روی پرچم نوشت "آزادی"

بعد قاه قاه با خودش خندید

روی تابلو کشید "زیبایی"

بعد تُف زد و رنگ را پاشید

 

پرچم "زنده باد" دستت داد

ریخت آب مرگ پشت سرت

تابلویی از "شکوه انسان" را

بعد تو هدیه کرد به پسرت

 

نسل ها پشت نسل می آیند

مثل امواج مرده در ساحل

محو میشوند روی ساحل فکر

چرخ میخورد چرخه ای باطل....

 

ایستادیم، صخره ایم اما

جیغ امواج سرد در ساحل

خفه کرده صدای ما را تا

"خفه خونیم" و ریشه ها در گل

 

های صخره های سنگ و سکوت!

در دلت انفجار لبریز است

پشت صحنه نگاه کردی به

نقش هایی که دست آویز است

 

آسمان رفته ای" مشت زمین"

روی دریا بکوب ضربت چند (2)

لااقل خنده باش، خنده ی تلخ!

توی این صفحه ی "چرند و پرند"... (3)

 

(1)-قرارداد 1907 را امضا میکنند و نامش را پیمان نامه آنگلو -روسی (قرارداد سن پترزبورگ)مینامند. جالب اینجاست که حتی از یک نفر از دولت وقت ایران نظر نخواست. قصابی راه انداخته بودند و شقه هایش را تقسیم میکردند. کوچه بازاری تر بگوییم مزدور که نه، پادو های دو طرف (پادوان بازاری!) معامله را دور از چشم مالکش جوش دادند!

(2)-به یاد ملک الشعرا بهار و بیت "ای مشت زمین بر آسمان شو .. بر ری بنواز ضربتی چند..."

(3)-اثری از علی اکبر دهخدا... ( در ابتدا پس از پیروزی مشروطه خواهان در ستون فکاهی هفته نامه صوراسرافیل به چاپ رسید). در صفحه چهارده کتاب آمده "به من چه که نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز میخواند که ... منم خورنده خون مسلمین .. منم که هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاک کردم، به من چه که بعد از گفتن این حرف ها بزرگان طهران "هورا" میکشند و زنده باد قوام میگویند..." (چاپ 1341 تهران).

 موضوعات این کتاب بسیار هنرمندانه روایت شده اند و موضوعات مختلفی مثل ناکارمدی دولت و مجلس، بی کفایتی دولتمردان، عوام فریبی و جهل و.. را با نام های مستعاری چون "دخو"، "نخود همه آش" "رئیس انجمن لات و لوت ها" و "خرمگس" مطرح نموده است...  

 

 



علم در خدمت استیلا

 

"علم میتواند در خدمت سلطه و استیلا باشد" مدت ها پیش این جمله را در کتابی خاک گرفته از اواسط دهه 60 خواندم و از خودم میپرسیدم علم اگر آگاهی است پس نمیتواند در خدمت سلطه باشد. آگاهی برایم مضمونی از آزادی بود. اما به مرور وقتی به تاریخ نگاه میکردم می­دیدم آگاهی به علمی ترین روش برای آدمان ساخته میشود.. آگاهی های علمی بی چون و چرا. مثلا میتوانیم اعتراض و سرکوب را با علمی ترین روش توجیه کنیم و در مقالات فراوان پژوهشی به آن استناد کنیم. دیر یا زود ادبیات فراوان تحقیق آن را به رسمیت خواهد شناخت. میتوانیم اعتراض را آشفتگی بدانیم و سرکوب را نظام مندی و مقاله ای را برای خدمت به علم انتشار دهیم. مقاله ای که چکیده اش را برایتان مینویسم باقی اش با شما!

از آشفتگی تا نظام مندی

وقتی اندیشه به ثمره اش رسید ولی چیده نشد، روی شاخه های اعصاب مغز پلاسیده شد، کرم افتاد. ذهن تاب نمی آورد و به مرور تکه های پلاسیده اندیشه ای سرکوب شده را با فریاد با استهزا، با تظاهر به دیوانگی بیرون میریزد. گاهی کولاژ قرمز و سیاه میشود گاهی ابزورد میشود، گاهی به زور با دستان قدرتی غالب خودش را سرکوب میکند.

به مرور یاد میگیرد آنچه اندیشه ی فاسدش را از مغزش بریده دوست بدارد، پس باز هم شورش میکند تا سرکوب شود، و این غایتی است بزرگ، برای سرکوب شدن اعتراض کردن. البته طرف مقابل نیز یاد میگیرد که خلاقیت داشته باشد و گاهش شبیه به کمپ ابوغریب سیم برق به دستش بدهد....

 

روز ها  اعتراض با وجود باتوم و

 

با وجود چک، لگد؛ ضربه و تورم و

 

و کبودی بدن از تمام ضربه ها

 

له شدن صورتش از تمام جنبه ها

 

روزها آخرین فحش ما به بردگی

 

مشت در هوا زدن به نبود زندگی

 

به نظام سلطه و گاز اشک آور و

 

خلط و تف شدن به یک جمع دیر باور و

 

سالها خرخره زیر پوتین تو

 

سرفه های خونی و خون مالیِ وتو (1)

 

اعتراف به صدا در تماس و شنود

 

بین خون و نفس با تمام وجود

 

اختناق، اختناق، حزبشان باد بود

 

وقتی اعتراض ما فحش و فریاد بود

 

رسم سرکوب ها توی آرامش و

 

مثل کرم های باغ سینه خیز به جلو

 

خیل برچسب ها توی دستان باد

 

چسب زد به شورشت، حال، حال زنده باد؛

 

از دهان سردشان، خشم سرجوخه ها

 

تف به مرده های ما پای چوب جوخه ها

 

برچسب وحشی و برچسب روسیاه

 

میزنند روی ما حامیان پادشاه

 

در دل ابوغریب زنده باد سیم برق

 

توی دست های ما شوک به ائتلاف شرق

 

با وجود ناخنم، زنده باد انبر و

 

حس تحقیرشان با کمی تمسخر و

 

اعتراض و مشت به سطح سیمانی و

 

خیس کابل خوردنت روز بارانی و

 

زنده باد؟ شوک برق روی بیمار ها

 

خون پاشیده مان روی دیوارها

 

"پس جنون داشتید!" یک روان شناس گفت

 

"اعتراض داشتیم!" مرد بی حواس گفت..

 

 

پانوشت- (چند سال بعد از عکس های یادگاری با زندانیان ابوغریب) -راستی موضوعات عادی نشده ای هنوز باقی مانده اند تا طبیعی تلقی شوند مثلا 26 ژوئیه 1950 در نو گون ری، 12 مارس 2006 در محمودیه،  16 مارس 1968 در می لای، می خه و سون می و ...

(2)-ماست مالیِ وتو!!



تمدنی از آغاز تا پایان...

ما ساکنان جهان شهر بودیم. جهان شهری که محله هایش رنگ و بوی مستعمره های قدیمی داشتند. شبه گفتمانی عجیب در این شهر جریان داشت، ظاهرا واقعیت را نشان میداد و در عمل بازتاب دهنده ی نظام و سلطه ی "دارایی ها" بود. وقتی در جامعه این شهر بزرگ دارایی ها اصالت پیداکرد، در فرهنگ و اخلاقیات فردی تکاثر و تجمل اصالت یافت. در جامعه ی جهان شهر، افراد دائما به دنبال افتخار به داشته های بیرونی خود بودند و همیشه نگران بودند که از دست رفتن دارایی هایشان، اخلاقیات و هویتشان را از بین ببرد. در این جامعه همه چیز آسان بود، همه چیز سطحی بود و دیگر عمق داشتن اهمیتی نداشت چون تمامی قضاوت ها از پوسته ی بیرونی سوالات بود. کم کم آدم ها یاد گرفتند به پوسته ی بیرونی خودشان بیشتر برسند، پوسته ای که دیگران می بینند. پوسته ای که دیگران نمی دیدند را می شد در کمترین مقدار نگه داشت اما پوسته ی بیرونی را باید به کمال می رساندند. در جهان شهر دارایی ها مهم بودند، "بیشتر داشتن" اصالت داشت؛ طرفدار بیشتر، زمین بیشتر، کاغذ های آبی و سبز بیشتر، زیبایی بیشتر، در این جامعه هر کس بیشترین دارایی را داشت و یا تظاهر بدان میکرد، گوی رقابت را از هر صدای دیگری می ربود و به الگوی انسانیت تبدیل میشد. آنگاه میتوانست خالق ارزش ها باشد، ارزش هایی از جنس دارایی... مثلا میتوانست جامعه خود را در حال زوال نشان دهد یا در حال تعالی.. مثلا میتوانست به جای خانواده اش سگ نگه دارد و به این دارایی افتخار کند و در مقام مقایسه به برتری سگ ها نسبت به انسان ها بپردازد... مثلا میتواند خانه ای مجلل فراهم کند و با استناد به داشتن آن خود را الگوی بیان حقیقت بداند... مثلا میتواند به اتانول خوردن خود افتخار کند، از خواص خیالی آن بگوید و حتی دیگران را به خوردن مارک اتانولی که دارد تشویق کند... (1)

 

(فصل اول: تکاثر)

 

چون جامعه هست بلبل و گل خیام

تو باده بخور و ما اتانول خیام

 تو مست از آسمان میشدی و این ایام

یک جامعه مست از تجمل خیام

 

(فصل دوم: ترویج)

 

گفتند که راه ما انالحق بوده است

هر آنچه که گفتیم موثق بوده است!!

هر کس که حقیقتی به غیر از ما گفت

از  دار سکوت ما معلق بوده است!!!

 

(فصل سوم: سرکوب)

 

هر شعر تو را یک "خفه خون" نامیدند

ترویج سکوت در سکون نامیدند

در کنج مریض خانه، اشعارت را

بیتابی حاصل از جنون نامیدند

 

(فصل چهارم: انحطاط)

 

وقتی سر شهر ابرها باریدند

دیدیم به جای آب، خون پاشیدند

سیلاب، تنور شهرشان را پر کرد

و امواج عدم آنان را بلعیدند...

 

(فصل آخر: نیستی)

 

رویای تمدنی به خون مالیده

امشب، به مقصدش رسیده و خوابیده

  جز رعد و نفیر موج ها چیزی نیست

مرگ آمده و قائله را برچیده

(پایان)

 

پانوشت (1): این مثال ها برایمان آشناست، اما فصل هایی که از تکاثر آغاز و به انحطاط و نیستی ختم میشوند، پیش بینی نبوده است در واقع گزارشی بوده است از تاریخ خاک گرفته ای از غرب که این مسیر را تا انتهایش رفت. تاریخی که از اواسط قرن 19 آغاز شد و سلطه و اصالت دارایی ها را رشد داد و نهایتا در جنگ های جهانی افول و انحطاط تمدنی پوشالی را رقم زد.... انحطاط جهان شهری در استعمار..



 غریبه های غرب...

(روایتی از روزهای نخست جنگ در یمن)

حوالی ظهر خبرگزاری لندن اعلام میکند کارخانه ی لبنیاتی در صنعا هدف موشک قرار گرفت. مثل همیشه رسانه گوشه ی اخبار فراوانش گزارش معمول جنگی را روایت میکند. مثل همیشه یک ناحیه منفجر شده است. چرا کارخانه ی لبنیاتی؟ چند خبر دیگر را نگاه میکنم. این کارخانه شیر خشک تولید میکند. چرا در خبر ها نگفته بودند شیر خشک؟ شاید مهم نبود، همین قدر از حقیقت کافی است "کارخانه ی لبنیاتی." هرچند این تمام حقیقت نبود اما تکه هایی از حقیقت داشت، پس خبر و خبر نگار حقیقت را میگفتند. حقیقتی کوتاه شده. شاید جزئیات حقیقت آنقدر زیاد بوده که باید کوتاهش میکردند. به اندازه ی یک گزارش کوتاه.. گزارش که تردیدی در ذهن مخاطب ایجاد نکند، نگرانش نکند و خیالش را راحت کند که همه چیز همچنان خوب است...

  گویا در روزهای نخستین جنگ، سربازها زیاد مهم نبودند. اما در میان روزهایی که قحطی ذره ذره آغاز میشد قرار بود کودکان زیادی بدون شیر باقی بمانند، قرار بود گریه های کودکان سرباز ها را از پا بیاندازد. گویا تاریخ چند صد سال به عقب بازگشته است. یک نفر در میدان جنگ با کودکش آمده، آن طرف جبهه ی جنگ یک نفر میپرسد پدر را بزنم یا پسرش را؟ دیگری به او میگوید فرزند را بزن پدر از پا در می آید. البته این اتفاقات هر روز می افتد و رسانه ها هم خوب بازتاب میدهند حتی آمار دقیقی از کشته ها دارند، چیز دیگری مهم نیست. خاور میانه قبلا هم که مستعمره بود همیشه تب آلوده ی جنگ بوده. در غرب کسی خودش را ناراحت نمیکند، این روال معمول شده است. به خود میگویند آدم های آنجا "عجیب غریب اند"...

 

چند ده سال بعدِ موشک ها

در خرابه های خونین شهر

خشک شد سینه های مادر ها

شیر خشکی نمانده در این شهر

 

توی صنعا صدای کودک ها

گمشده توی بوق اخبار و

توی این شهر خبرنگار شما

بایگانی است توی انبار و

 

 یک نفر حقیقت خود را

میکند دیکته به مغز همه

او حقیقی ترین صدای دنیا شد

واقعی بود توی هر کلمه!

 

چون حقیقت هزار بعدی بود

چند بعدی برای خود برداشت

چاه کند در سر مخاطب خود

بعد تویش هزار منبع کاشت

 

گوشه ای از منابع خبری

کنج اخبار دیدنی و سکوت  

خبر مرگ دسته جمعی بود

توی صنعا، غزه و بیروت

 

گفت "اخبار واقعی هستیم

بی طرف، بدون پرده، دقیق

و خبر ها بدون تحریف است

و صحیح است مثل عهد عتیق"

 

او حقیقت شد و.. همیشه حق با اوست

چون وکیل حقوق انسان هاست

توی دستش چماق بود و هویج

او رسانه ی بمب باران هاست

 

گفته بود از کمی حقیقت جنگ

مثلا چند بچه کشته شدند

تا همین حد برای ما کافی است

قصه هایی که از نگفته پرند

 

تا همین حد برای ما کافی است

واقعیت برایمان حل شد

ما هم اکنون چقدر آگاهیم...

که یمن غرق در معضل شد

 

بعد اخبار مطمئنم کرد

که حقوق بشر میان عرصه جنگ

بین کشتار ها رعایت شد

 پس بخوابم... کنار قرص و سرنگ!!

 

میروم خواب خوب دیدن را

توی کابوس ترجمه کنم و

میروم قول های مجری را

توی رویا تجربه کنم و

 

وقت خواب است شهر ما آرام

گرچه صنعا پر از صدای مهیب

موشکی خورده احتمالا به

شیرخوارگاه بچه های "غریب"...



(از ابزوردیات!!!)

 

راز کتاب های توی کمد

 

همه ی خانه ها اغلب کتاب هایی دارند که در کمد ها خاک میخورد. این ها لزوم آگاهی آنها هستند. هر خانواده ی متمدن باید کتاب داشته باشد. با توجه به لزوم کتابخوانی و گفتمان مفصل و رسانه ای کتاب هر آدمی که در خانه اش کتاب نداشته باشد را میتوان به گلوله بست! برای همین گوشه ی کمُد ها، کنج انباری میتوان کتاب ها را انبار کرد. هر چه بیشتر متمدن تر!

حتی اخیرا دکور هایی ایجاد شده که مشکل وجود کتاب در خانه را حل میکنند. میتوانید کتاب ها را در معرض دید دیگران بگذارید. متناسب با رنگ اتاق به شما کتاب میدهند و معمولا رنگ هایی انتخاب میکنند که شما هر ده سال یک بار مجبور باشید کتاب ها را گردگیری کنید.

 

بعد یک روز گرم و طولانی

ملتی خواب توی خانه ی خود

یک نفر از سر شکم سیری

پی آینده بود توی کمُد

 

گشت و هی گشت تا که پیدا کرد

یک کتاب بزرگ و خاک آلود

خواند فیلم نامه ای اکشن!

در خیالش دوید تا هالیوود

 

خواب در چشم او نمی آمد

خواست بیدار کند همه را

نیمه شب داد زد "آی مردم"

پاسخ آمد" خفه تو را به خدا"

 

بعد از فرط بی خوابی

خواست آینده ساز خود باشد

تا که یک روز عکس رنگی او

بر کتابی در کمُد باشد

 

فکر کرد با خودش تا صبح

مشکلی هست تا که حل بکنم؟

اختراعی، تصوری، چیزی؟

درد لاینحلی حل بکنم؟

 

دید چیزی برای پرسش نیست

چون همه چیز خوب و حل شده است

دید ملت همه خوشحالند

همه ی حرف ها عمل شده است

 

دید در رسانه بلبل و گل

در تعارف گرفته قلوه و دل!

خون کم طاقتش به جوش آمد:

"سگ پدر پس کجاست این مشکل؟"

 

آمد از آنتن خانه ندا:

"آنچه گفتی جد و آبادت

مشکلات حل شوند یا نشوند

میکنیم از خیال آزادت

 

این رسالت خاص ما بوده

از زمانی که جارچی بودیم

که فرامین پادشاهان را

بر ملاج عموم کوبیدیم

 

حال بد کرده ایم آدم خر؟

بی خیالات مشکلت کردیم

یُبس بودی از تفکر و درد

با "خبر خوب" مسهلت کردیم!!!

 

لطف کرده به تو شبکه ی ما

که به تو گفت فهم آزادی

کل آنچه که ما گفتیم است

توی خط های سرخ: آزادی!

 

"عنتر دوپا!" مگر داروین

نسلتان را نبرد کنج درخت

ما شما را به شهر آوردیم

آدمت کرده ایم ای بدبخت!

 

توی شهر شما کسی هرگز

قصه ی تازه سر نخواهد داد

از سر لطف ما همین بس که

در ادامه شرح خواهم داد:

 

ما برای کار مردمِمان

هدفی آرمانی آوردیم

و برای دویدنشان پی نان

چرخه "موش دوانی" آوردیم

 

توی عکس، فیلم ها، سریال

حفظ کردی جمله ی ما را

و همین حفظیات روزانه

به تو آموخت سلطه ی ما را

 

واقعیت برای تو میساخت

تا که باور کنی آگاهی

برده ات شهر از دل جنگل

تا رسیدن به اوج آگاهی

 

سابقا در کتاب بودیم و

گرچه اکنون نماد گشته کتاب

به تو از من نصیحتی جانم!

دکور خانه پر کن از سه کتاب:

 

اثر اولی "لزوم خرید"

اثر دومی "لزوم خوراک"

اثر سومی "مدل، فشن، آپدیت"

تا قبولت کند عالم خاک

 

حال اکنون که خوب فهمیدی

بی صدا، بی خیال غصه و مرگ

از سر صبح کار کن، آخر شب

رو بروی تلویزیون بتمرگ!



آگاهی

چه ادبیات را با دیدگاهی ایده آل گرایانه برای ادبیات بدانیم، چه آن را در تلاطم تفکرات متقابل، چه آن را صرفا هنری بدانیم با غایت هنر، چه آن را متعهد.. همه در یک عنصر مشترک اند آن هم آگاهی است، گویی ادبیات فرصتی است برای آگاهی، اما آگاهی هم میتواند جهت دار باشد، یا به قول فوکو هرگز نمیتواند بی طرف باشد، اینجاست که ادبیات در میان فضای مه آلوده ی هنری با غایت هنری، در قامت تعهد تصویر روشن تری دارد... تصویر روشنی از آگاهی....

 

پرده را تا کنار میزنی انگار

پشت شیشه نگاه آگاهی است

حذف میشود گذشته، آینده

پشت ابر، نور ماه آگاهی است

 

لمس این لحظه های در جریان

بی خیال گذشته آگاهی است

بی تفاوت به جبر آینده

خاطرات نوشته آگاهی است

 

فکر کردن به جبر ماشین ها

پیش شادی یا غم آگاهی است

گرچه سخت است گفتنش اما

حس بیهودگی هم آگاهی است

 

اینکه میدانی از رسانه روز

خبر خواب آمد آگاهی است

اینکه اخبار مثل مورفین است

تا مخاطب نخوابد آگاهی  است

 

اینکه پیش سکوت تلویزیون

اخم کردی به مجری آگاهی است

اینکه دریا نرفته ای پی یک ...

نامه ی توی بطری، آگاهی است

 

اینکه امروز سلطه ی تاریخ

ریشه در بانک دارد آگاهی است

 اینکه  سرمایه  ماهیت ساز است

پشت پا به درامد آگاهی است

 

اینکه میدانی از تو و مصرف

 چرخ میچرخد از نبودن تو

چرخ رد میشد از سر شهر

مثل آسفالت بوده بودن تو

حس آسفالت شهر آگاهی است!

 

مشت میزنی به سطح سیمانی

تا که چاهی عمیق حفر کنی

قهر کردی با کویر خودت

 روی کردی به خانه ای بتُنی

حس غمگین قهر آگاهی است!

 

اینکه تاریخ خاک اندیشه است

خاکِ در ساقه دیدن آگاهی است

اینکه در خاک دیده ای خود را

ریشه در خاک دادن آگاهی است

 

جبر بودن بدون آگاهی

قصه ی تور با ماهی است

بودن ما میان تجربه هاست

توی قصه حضور، آگاهی است...



 

نوشته های عجولانه یکی اهالی جنگل...

در این جنگل فقط باران میبارد. هر از چند گاهی که از کپری بیرون میزنیم متوجه میشویم که همان باران دیروز است. گویی از زمین به آسمان رفته و دوباره از ابر به زمین برگشته است. اینجا بوی شاخه های شکسته و گِل پر برگ و آهن جنگل دماغمان را عات داده.  فقط در انتظاریم ببینیم بوی باروت شلیک شده هم مثل آن است یا خیر. آیا باروت هایمان شلیک خواهند کرد؛ مطمئن نیستم، از وقتی اهالی جنگل دستور پنهان ماندن داده اند از صبح تا دیروقت شب زیر همین کپری بارسش یکریز باران را نگاه میکنیم. بارشی که چند سال قبل یا چند سال بعد از جنگ در زمین ها یادآور شادیمان بود.

اینجا باران همیشه ادامه دارد، به دلیل کمبود مهمات نباید هیچ باروتی را بسوزانیم، حتی آتش هم زیاد روشن نمیکنیم. ذخیره ی ذغال این روز ها کمتر شده است. در بین کپری ها، جز ما دیگر کسی تفنگ سرپر نداشت. رطوبت و باران گاهی تمام باروت ها را خیس میکرد...آبهای این جنگل کجا میروند؟ از صبح تا دیروقت شب باید دریایی از آب اینجا جمع میشد و مدت ها قبل ما را غرق میکرد. عجیب است که در عین زندگی نکردن هنوز هم نمرده ایم.

ما در جنگل پراکنده ایم، برخی از یارانمان را هرگز ندیده ایم. کپر ما از سنگر های میانی است، وقتی انگلیس ها حمله کنند، اگر کپرهای قبلی را رد کنند، حتما به ما خواهند رسید، آن موقع باروت هایمان را امتحان خواهیم کرد. دیروز یک نفر از کپری ما گفته بود باروت ها را نزدیک آتش برده، آتش نمیگیرند، نم کشیده اند. دخل همه ی ما آمده. از وقتی خوابیدیم دیگر او را ندیدیم. صبح کیسه های باروت باز بود، و نم کشیده، شاید یک نفر میخواست خشکشان کند.

اینجا نباید زیاد فکر کرد، فکر آدم را کلافه میکند. همین که بدانیم وقتی سواره ها را دیدیم باید شلیک کنیم کافی است. فکر کردن شاید دیگر نیروها را هم گرسنه کند و در میان این باران های همیشگی نتوانند خودشان را سیر کنند. باران هنوز ادامه دارد و از بین درز چوب های کپری به روی پوستین های ما می افتد و محو میشود...

جنگل از دست رفته کوچک خان

کل باروت هایمان خیس است

کوچ کرده فرشتگان به هوا

کل جنگل به دست ابلیس است

 

و تفنگ ها ز کار افتاده است

دستمان میخورد به ماشه سرد

هیچ انفجار و تیری نیست

حیف باروت هم خیانت کرد

 

ماه آذر گذشته از نیمه

جنگل از آب و برگ پر شده است

کپری ها شکسته از دیشب

لوله ی توپ آبخور شده است

 

جنگلی در هوای مه آلود

زیر ابری غلیظ در باران

چند سرباز خیس زیر کپر

جنگل ما بدون کوچک خان

 

وقت شلیک هایشان باروت

در تفنگ هایمان نم داشت

آن طرف تیر انگلیسی ها

حرکت ماشه  را فقط کم داشت

 

فقط آن لحظه ها از آسمان و زمین

برفی از سرب داغ هی میریخت

یک نفر داشت مجلس ما را

از طنابی بزرگ می آویخت

 

کپر آتش گرفت در آن شب

آتشی داغ بود در جنگل

گرم میشد کشوری در غرب

از ذغالی بزرگ در منقل

 

داغ کردند اهل جنگل را

جنگل اکنون به دست ابلیس است

یک نفر که گفته بود آن شب

کل باروت هایمان خیس است

 

دیدمش بین انگلیسی هاست 

شاد بود از لباس تازه ترش

برخلاف اهالی گیلان

شاپویی کهنه داشت روی سرش

 

حرف میزدم یکسر آن شب با

بدنی بی سر و تنی از برف

یخ زده میرزای کوچک ما

یخ زده بی صدا، بدون جمله و حرف

 

ما پراکنده در نبردیم و

در پراکندگی محاصره ایم

صبح فردا و بعد از این اعدام

توی عکسی بزرگ خاطره ایم

 

دفن میشویم توی این تاریخ

مثل قحطی، وبا و جنگ شمال

میرسد قصه های انگلیسی ها

دفن میشویم در انزوای خیال

 

دفن میشویم توی این جنگل

صبح فردای ابری گیلان 

بوی باروت خیس می آید

پیش چشمان مردمی گریان

 

گرچه باروت از خیانت خیس

گر چه در خاک قصه ای از ماست

بذر در خاک را بهاری هست

این سرآغاز قصه های شماست...



بعد از ظهر در کاخ باکینگهام (1)

 

خادم ملکه: ملکه ی عزیز، عمرتان دراز تا همیشه به ما سلطنت کنید (2)، قربان فر موهایتان بشوم، آسیا و آفریقا نیمگذارند مستعمره شان کنیم، خون به پا میکنند!

ملکه: برگه هایتان بدهید ببینم....این که کاری ندارد تا می توانید از آن ها نفت بخرید.

چند دقیقه به برگه ها نگاه کرد و مقابل کلمه ی مستعمره نوشت: مستعمره های نفتی!

 

وقتی مستعمره ها کسالت بار میشدند!

 

گروهی از فئودال ها وقتی اسب سواری، الاغ سواری، یابو و قاطر و گاو سواری را سپری کردند و از آن خسته شدند، به سگ هایشان نگاه متعجبی انداختند و از خود پرسیدند: این سگ به ما سواری نداده است؟

 

استخوان پیش سگ تکان میداد

 تا که از التماس زوزه کند

سگ گرسنه بود و این ارباب

خواست افسار دور پوزه کند!

 

سگ سواری برای این ارباب

حس تفریح ناگزیری داشت

بوی این استخوان برای این سگ پیر

عاقبت سال ها اسیری داشت

 

سگ قصه برای یک دل سیر

خواست یک عمر مثل سگ بدود

تا که یک روز استخوانش را

گوشه ی زار و خسته ای بجود

 

سگ دوید و کشید ارباب و

استخوان هم دوید در جیبش

تا دگر بار سگ سواری او

باشد آسان روال و ترتیبش!!

 

1-      کاخ باکینگهام اقامتگاه اصلی خانواده سلطنتی انگلیس است که ملکه در آن اختیار امور را به دست نمایندگان می سپارد (و به گفته رسانه غرب اصلا کاری هم نمی کند، کلا یک نماد است، مثل یک مجسمه متحرک؛ ایشان از دار دنیا هم فقط در جنوب خانه اش چند گاو شیرده دارد )!!!!

2-      اصولا سرود ملی در انگلیس در کار نیست و آنچه به عنوان سرود ملی می خوانند دعا به جان ملکه است. (دراز باد عمر ملکه ... تا بسیار بر ما سلطنت کند!!!)



دو ماه تا رمضان...

آدمی در فراز و نشیب می آزمایی اما برای او، خودت کافی هستی...

 

تو در تمامی ماه ها روشنی....

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام چقدر راه مانده است؛

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای

 

با کشته ای ز اشک های کربلا1

می آیم و دوباره تمام است ماه تو

من اظطرار نبود هوا شدم ولی

از کربلا شروع شد هوای نگاه تو...

 

 

یازده گل اقاقی ما شرحه شرحه اند

از این بهار نشانه ی گه گاه میرسد

گویی که باغ زمستان امید داشت

 فرزند نرگست این ماه می رسد...2

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام، چقدر راه مانده است؟

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای

 

دلتنگی ام میراث چند پشته ایست

که نامه ی تو را ز پستچی گرفته اند

دل دل زدند و دو دل خواستند سفر کنند 

و آمدند تا دم در ولیکن نرفته اند..

 

وقتی تمام هستی من دست می برد

تا برگ های راه مرا باد هی کند

تا صد هزار راه نرفته را نگاه تو

یک لحظه در خیال نمازها طی کند

 

با زمزمه ی تو در ِگوشم ... هوایی ام

 من بعد تو همیشه به فکر جدایی ام

انگار مات نگاه تو ام سال های سال

من بی هوا هوای تو دارم، هوایی ام

 

مادر لباس دوخته است تا سفر کنم

ماندن قضا است قصد سفر را قدر بخوان

در بستر سکوت مانده ام، پای من علیل

من را حضر گرفته است کمی از سفر بخوان

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

باز آمدم کنار خانه ی تو گریه میکنم

می بینی ام، چقدر راه مانده است،

دارم دوباره با بهانه ی تو گریه میکنم

 

امن یجیب مظطر اذا دعا و یکشف السوء

حس میکنم تو را کنار خودم لحظه ای

انگار باز دست هایت به دستم است

تر هرگز از کنار بستر من نرفته ای....

 

 

 

1-      قال الحسین علیه السلام: انا قتیل العبرات..

2-      إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا...



 یک قرن و پنج سال پیش!

مقدمه:

و شاید بلیک1 - بعد از آن که شعر "بره " را نوشت- توی یکی از مستعمره های کشورش، به دنبال کسب تجربه به کشتارگاه رفت و دید کسی با لباس پلنگی اش، بره های صف کشیده را سر میبرد. لحظه ای تعجب کرد و بعد با شگفتی نوشت:

Tiger, tiger, burning bright ….

 

آنگاه که چیزی قرار نیست تغییر کند، بیشتر دانستن تنها رنجی است مضاعف؛ همچون گروهی از آدمان بلند قامت در شهری که سقف خانه ها بسیار کوتاه است. ناگزیر باید دست و پای بلند این آدمان را کوتاه کرد همچنان که فکر آدمان در سرزمین بدون تغییر باید کوتاه شود، آنقدر که از سقفی که بالای سرشان افراشته شده پایین تر باشد و هر از چند گاهی آرزو کنند بلندی دستانی که به سقف می رسند. 

باید زبان ها را کوتاه کرد، نه الکن از گفتن که ناتوان از تحلیل گفتمان های ناگفته و این غایتی است بزرگ که بعد آگاهی، بدان رسیدن جز به خواب میسر نیست. خواب که میرویم نیمه دیگر زمین در روشنایی است و باز تراشکاری اره می سازد برای بریدن مازاد دست ها، پاها و زبان ها و فکرها.

 

اَره اَره اَره باز، می برد دست و پا

 دست و پا از کجا؟ و زبان از کجا؟

 انتخاب از آن توست، اره ها از آن ما

اره اره وقت خواب می برد دست و پا

 

قد آدمان بلند، دست ها بلند نیز

یک نفر در سکوت، اره را تیز تیز

پاک کن خیال را، ذهن های در ستیز

ذره ذره اره ها می برند دست و پا

 

خیل گوسفند ها در طویله خواب خواب

پشت در در انتظار، یک نفر و سطل آب

دست سلاخ تیغ، تشنه نیست این سراب؟

بره، بره، اره ها می کنند کله پا!!

 

اره اره، دست و پا میزنند آدمان

تا که زیر پای یک پادشاه قهرمان

از بدن جدا شود، ذره ذره دستشان

دره دره لاشه ها زیر تیغ اره ها

 

لحظه لحظه شاعران می بُرند از زبان

شعر های تازه را بسته اند در دهان

میروند توی خواب در حواشی جهان

اره اره اره ها میبرند دست و پا

 

دسته های برده ها، زیر تیغ اره ها

 دست ارباب ما استخوان بره ها

خوش بحال روزگار ، توی عمق دره ها

توی هر ثانیه می برند اره ها ..

دست و پا و دست و پا...

 

1-ویلیام بلیک شاعر مجموعه "سرودهای معصومیت" که شعر lamb  (بره) نیز متعلق به این مجموعه است و نیز شاعر مجموعه "سرودهای تجربه" است که شعر Tiger نیز که بیت نخست آن در بالا نوشته شده است به این مجموعه استتعلق دارد. سرود های معصومیت همچون شعر بره بیشتر به معصومیت کودکانه آدمی اشاره دارد و شادمانی آسوده ی کودکی، ولی سرودهای تجربه همچون شعر  Tigerبیشتر جنبه خشونت باز زندگی را پیش میکشد که در تجربه ی آدمی نمود می یابد! نکته ی جالب توجه زندگی این شاعر انگلیسی آنکه در طول زندگی این شاعر رمانتیک (1857- 1827)، سرعت رشد مستعمره ها و هیجانات مدرنیته به حدی بوده که او نیز خود متاثر و سرخورده از این روح تکنوکراسی است. یک قرن بعد روپرت بروک برای جنگ کشورش بر سر همین مستعمره ها شعر حماسی مینویسد و خود نیز از قربانیان این جنگ میشود! یک قرن و پنج سال بعد –امروز- گویی گردونه تاریخ دوباره همان مسیر را پیش گرفته است.



تونل زمان

مستند روایت میکند؛ استخوانی باقی مانده است و دعوا بر سر تکه های آرواره ای است که باقی مانده. چند تا از آن موجودات با دست های بلندشان استخوان را کشان کشان میبرند و گوشه ای تنها با آن بازی میکنند. چند خبرنگار از دور تمام دوربین هایشان را بر این لحظه ی تاریخی زوم کرده اند. حالا وقت آن رسیده است که کاری انجام ندهند، دوربین ها همه چیز را ضبط خواهند کرد...

 

وقتی قرار نباشد کاری انجام دهیم، اگر تاریخ به عقب بر میگشت هم هیچ اتفاقی نمی افتاد؛ در واقع یک نفر ناگهان بیست سال به عقب برگشت دیگر همه میدانستند که در چند سال بعد چه خبر است اما هیچ کس توان کار نداشت. هر صبح روزنامه خبر اتفاقات روز را پیشاپیش به مردم میگفت. خیلی ها میدانستند که چند روز دیگر یکی از دوستانشان خواهد مرد حتی همان دوست هم روز مرگش با رخوت از خوب بیدار میشد و به سوی تصادف میرفت.

کاش میشد که باز برگردیم

بیست سال پیش یا پنجاه

یا که یک قرن پیش یا ده قرن

یا که یک روز پیش یا یک ماه

 

فرض کردیم و رفته ایم عقب

حال اکنون گذشته ای از ماست

بیست سال پیش آمده از راه

روز مرگ دو بچه ی تنهاست

 

بیست سال پیش در این روز

بیست سال پیش این ساعت

بیست سال پیش این لحظه

خواب رفته ایم گوشه ای راحت

 

در همان لحظه ها دو کودک ما

در خیابان دویده اند آزاد

در همان لحظه انفجار وزید

میبرد هر دو را تلاطم باد

 

بیست سال پیش لحظه ی بعد

غصه میخوریم.. واقعا.. ای کاش...

بیست سال پیش ساعت بعد

مرد ه ای با پزشک در کنکاش

 

زیر دست پزشک قانونی

همه ی جثه ها پر از حرف است

اینکه تعبیر خواب مردگان اینجا

توی این سردخانه ها برف است

 

بیست سال یش یک لحظه

 خواب مانده ایم و آرامیم

هر چه آن روز اتفاقی هست

همه را خوب خوب میدانیم

 

خوب فهمیده ایم سالی بعد

کی، کجا میوزد سلطه ی باد

خوب فهمیده ایم قرنی بعد

همه ی خاطرات میرود از یاد

 

بازگشت گذشته ها شاید

داشت چیزی به ما می فهماند

دردسر دارد آگهی و بیداری

که خودش را به خواب می چسابند

 

حال، قدر خواب را می دانیم

تا چه حدی بد است بیداری

تا چه حدی بد است آگاهی

تا چه حدی بد است هشیاری

 

پشت این شعر درس هم بوده

تا تعالی رسد به آدمان جدید!!

اینکه باید برای عصر مدرن

روی تختی عمیق واقعا خوابید

 



 و غرب رسانه اش را سپر کرد. سپرهای انسانی به قدمت تاریخ و هشت پایش را دور چشم های آدمیان پیچید...

هفت بار برای هشت­ پا

 

یک گلوله باقی مانده و دو اسلحه. یک نفر پشت پرده آخرین گلوله را در یکی از این اسلحه ها گذاشته است. بعد از نگاهی عمیق به هشت­پایی که مقابلش بود گفت: "روبرویم بایست. مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند.شاید تمام خشاب خالی باشد، شاید گلوله ام خطا برود، شاید فقط به یکی از هشت دست و پایت بخورد، اما مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند. "

هشت ­پا استدلال کرد که این ماهیت ماست، تو ذاتا دو دست و دو پا و من هشت دست و پایم با هم در آمدند، دهانمان ناخواسته شما را به درون میمیکد" او دوباره گفت: " حرف هایت درست اما مطمئن باش حتما هفت بار ماشه را خواهم چکاند…."

 

یک گلوله برای کلت خودت

و یکی هم برای من بردار

ماشه را زودتر بچکان

رنگ قرمز بپاش بر دیوار

 

بوی باروت در هوا پیچید

رنگی خیسی که جاری است اکنون

از کدامین وجود میریزد

رنگ تیره و سرخ، لکه خون

 

واقعا هم نمیکند فرقی

که کدامین یک از من و تو

بی صدا میشود نقش زمین

و که یک مرحله رو به جلو ....

 

هیچ کس ذره ای خیالش نیست!

 

من قدم میزنم خیابان را

بدنم به خیال خود میخ است

گوشه ای پرت کنج این دوربین

زیر پایم تمام تاریخ است

 

چرخه ی خنده دار یک ساعت

در تمام روایت تاریخ

که کسی بی خیال شلیک است

میشود در رسانه ای توبیخ

 

 و دم آخری گلوله ی او

توی هفت تیر زنگ خواهد زد

روی کلتش کسی به شعار

جمله ی "نه به جنگ!" خواهد زد

 

هیچ کس ذره ای خیالش نیست!

 

قدرت تاج و تخت سرمایه

گفتمان شعار با نرمی است

قدرت این رسانه ها گرو

انتشار زیاد سرگرمی است (1)

 

یک شعار است و حرف باد هواست

راستی واقعا اهمیت دارد؟

شک نکن واقعا! بله..چون...

چون... رسانه رسالتی دارد!

 

دم گرفته هوای سگدانی

همه قلاده ای شمرده شده است

عطر میزنیم، حیاط ما پر از

بوی مردار نیم خورده شده است

 

خواست فریاد واقعی بشود

بعد فهمید حس و حالش نیست

خوب و راحت بخواب امشب چون

هیچ کس واقعا خیالش نیست!!

1-      یک نفر از مکتب فرانکفورت هم قبلا گفته بود که رسانه کاپیتالیسم امروزه دیگر مردم را فریب نمیدهد بلکه فقط آنان را سرگرم میکند.



غرب از لابه لای کتاب ها خود را بیرون میکشید و آرام آرام درون دفتر کار روی میز توی بخش نامه ها رد پای تکنوکراسی را بر جای گذاشت....

ابزورد:

کارمندان اداره به صف وارد میشوند، اولین مراجعه کننده میرسد،

کارمند پنجره کوچکی را باز میکند و سرش را درون پنجره خم میکند؛ رو به مراجعه کننده میگوید:

"چه کاری نمیتوانم انجام دهم؟"

 

دم گرفته هوای سگدانی

 باز کن رخنه ی هوایت را

درلجنزار این اتاق نمور

پاک کن باز رد پایت را

 

پس دگر هیچ کهنه ای هم نیست

 

تا اداره دور کند سالِ

مالیاتیِ داستانی را

روی تله سیاه و له کردند

کارمندان بایگانی را

 

پس دگر هیچ طعمه ای هم نیست

 

بازتر کن در خیابان را

دم گرفته دم موادش را

      زیر پوتین افسری دستم

خورد کرده نوک مدادش را

 

پس دگر هیچ جمله ای هم نیست

 

گفت زخمیست از گلوله تو

نوجوانی سیاه با خشاب سرنگ

روی برگه دوباره تُف انداخت

عابری با کلاه و بیل و کلنگ

 

پس دگر هیچ جمعه ای هم نیست....

 

کار میکنند تا که... کار کنند،

که اصالت همیشه سرمایه است

گنگ میشویم آخر بازی (1)

کل این شعر بی درونمایه است!!!

 

شعر و شاعر تحفه ای هم نیست!!

 

1-آخر بازی نمایشنامه ای اثر ساموئل بکت-



هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها.....

الف مثل حسین .....

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم به یاد و خاطر توست

من برای تو شعر میگویم

چشم هایم دوباره زائر توست

 

پشت دیوار های جهان

خانه ای هست از گل و خشت

خانه ای با دو کودک و مادر

خانه ای پشت باغ های بهشت

 

مادری که به ماه می ماند

وقت تسبیح گفتنی آرام

یک ستاره از آسمان که گذشت

کفتری پر زد است از سر بام

 

وقت رفتن رسید، مادر و اشک

خانه را باز گرد گیری کرد

در تنور صبور نان میپخت

فضه را باز دست گیری کرد

 

با تنی زخمی از در و کوچه

لب به غم های مرتضی میدوخت

مثل شمعی که شعله ور مانده

شاید آرام و بی صدا میسوخت

 

دم آخر رسید، مادرمان

وصیت کرد با ادای دو دیِن

اشک هایی که قبل خوابیدن

ببریم پیش بارگاه حسین (ع)1

 

و حسن (ع) را چگونه باید گفت

دیگر از کوچه ها گذر نکند

باید این جمله را ... نمی شد گفت

کاش امشب فقط سفر نکند.....

 

چشم کودک به خواب می رفت از

گریه هایی که بند نمی آمد

بی صدا هق هق حسین آمد

که دگر ماه ما نمی تابد

 

***

 

راویان گفته اند روز دهم

یک نفر توی زخم های خودش

گونه اش را به خاک می برد و

با دلی که خون کرده پرش

 

راضی از دست های گرم تو بود

سجده میکرد راضیا برضاک

واژه ی عشق در تحیر بود

که کسی توی خون، سجده به خاک؟

 

تشنه لب بود و تشنه لب خوابید

تشنگی ها راه و رسمش بود

با لبی خشک سالیان دراز

کاسه ای آب توی دستش بود

 

بی خیال خودش مرا می دید

با همین زخم های کوچک من

وقت افطار آب نوشیده است

مادرست او به فکر کودک من2

 

دست ما را بگیر مادر جان

در سیاهی شب کجا برویم

راهی از کوره راه ما برسان

شاید امشب تا خدا برویم

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم فقط خاطر توست

بسته ام چشم های خیسم را 

اشک هایم دوباره زائر توست

 

1-نوحو علی الحسین

2-کلهم نور واحده

 



 

مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْهادى وَاَ نَا الضّاَّلُّ وَهَلْ يَرْحَمُ الضّاَّلَّ اِلا الْهادى

مولاى من اى مولاى من تويى راهنما و منم گمراه و آيا رحم كند بر گمراه جز راهنما ؟ (مناجات امیر المؤمنین)

 

خواب کنار پنجره ....

آمدی، کنار پنجره خوابیده بودم، با من حرف میزدی، خوابیده بودم، دست کشیدی و رفتی... من هنوز خوابیده بودم...

رفته ام تا بنویسم دو ورق نامه ی خیس

خوانده ام نامه ی خود را عزیزم تا صبح

رفته ام قصه­ ی تنهایی خود باشم و باز

باز هم یاد کنم رفتنم و اشک بریزم تا صبح

 

قصه ام قصه­ ی یک جاده ی طولانی و صاف

توی شنزار کویری است به شوق باران

من امیدم به نفس های درختان تو بود

وقتی از تشنگی ام خشک شدم در سمنان

 

رمل از رمل گذشتم و کویری بودم

وقتی از آب گرفتند مرا جاده نشینان مسیر

خانه در خانه گذشتم و نشانم کردند

نام بردند مرا راهی مجنون کویر

 

تا درا آغوش تو بودم نه کویری بودم

نه سرآغاز نیاز و نظری مقصد بود

بطری گم شده ای گوشه ی دریا بودم

که­ احتمال رصدش کمترِ یک درصد بود

 

بعد تو مانده ام و چند لباس و برچسب

روز، هر روز، کسی، آدمکی تازه شدن

بعد تو من شدم و آدم امروزی ها

از پر خالی تاریخ هم آوازه شدن

 

دفترم پر شده از سنگ نوشتی میخی

 چوب خط های زیادی که پس از تو ماندند

گوشه ی برگه ی کاهی به زبانی مبهم

روی از خوانده شدن ، جلمه شدن گرداندند

 

من سرآغاز خیالات دم پنجره ام

که سر صندلی ام خواب روم تا دم صبح

توی رویا سر خود را بگذارم  بر خاک

شاید این کمی پاک شوم تا دم صبح

 

بوی تو توی اتاقی است که از نیمه شب

 خیره به بودنت و حرف زدن با من بود

در اتاق پر تنهایی ما شاهد بود

لامپ صد واتی زردی که در آن روشن بود

 

گفته بودی که سَرِ نیمه شبی میرسم و

گفته بودی که دم پنجره خواهی خوابید

گفته بودی که مسیری که هر روز من است

تا کویری است سحرگاه نخواهی تابید

 

چهره ات مانده به یادم ولی این شب ها

خواب بد جور مرا از تو جدا کرده .... "نخواب"

خواب دیدم کسی وقت سحر می آید

خواب دیدم که خوابیده­ ام و خواب ندیدم در خواب...

 



 

زندگی را با چشم هایمان نگاه میکنیم  اتفاق ها، ابر ها، بال های فرشتها و خدا، گاهی خیلی زود در مورد هر چیز قضاوت میکنیم. راستی چشم هایمان چقدر میبیند؟  یک روز با خط کش شکسته ام توی حیاط بودم.ماه را دورادور اندازه میگرفتم یک سانت هم نمیشد. اگر چشم های مقیاس این خط کش را ساخته پس ماه همین انداز هاست کمتر از یک سانت .... به حوض نگاه کردم چقدر این جا بزرگ تر بود ... هر کار میکردم فقط یک صویر بود و خطای دید واقعیت کجای چشم هایم بود؟

فکرهای خیالی

ماه تابید توی حوض حیاط

عکس او توی موج میلرزید

پشت ابری که بود ابستن

رفت و آرام واقعا خوابید

 

در سرم فکر تازه ای رد شد

ماه ناراحت از تن حوض است؟

نکند ماه مهر در قهر است

از نگاری که حوض ما میبست؟

حوض خالی شد از رسالت ماه

پر شد از تیرگی ابر سیاه

عمق تاریک حوض نامعلوم

بود شاید هزار فرسخ چاه

 

چشم هایم هوز شاهد بود

اتفاقی نبود این تصویر

یک نفر داشت قصه ای میگفت

قصه ای از نگاه تا تعبیر

یک نگاه و سوال از شب تار

با همه آیه های بودن ماه

یک خیال ستبر از ته حوض

استعاره برای رنگ سیاه

دور فکرم حصار شب پیچید

در شب از نور زرد پرسیدم

یک سوال خطا ، جواب مدید

 

عادت من جواب های سریع

خصلت شب سکوت بود و خیال

ساعتی که نه ماه بود و نه نور

در سرم فکر بود و رنگ سوال

 

حوض آیینه بود و ابر چون عابر

ماه پشت چراغ زردش بود

فکر من چاه و تیرگی را ساخت

وقتی از قصه هاش سردش بود

 

ابر رد شد و ماه میتابید

توی حوضی که باز میلرزید

چند ساعت نه خواب بود و نه ابر

در سرم فکر دیگری خوابید...

 

گذر زندگی تابش ماه

ابرها، غصه های کوته ماست

حوض پاکی روح آدم ها

مثل آیینه جای دیو و هماست 

 



تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1396برچسب:نوید بهداروند, حوض , ماه, شعر, چارپاره, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

شانه اش بوی خاک و باران داشت

وقتی آغوش میگرفتندش

کودکان ظریف پیراهن

سخت چسبیده گرد این آتش

آتش و خاک و آب همراهند

مانده بادی میان موی سیاه

تا دو دنیای آبی کمرنگ

شکل گیرد میان چشمه ی ماه

هر لباس سپید توی اتاق

از تنت خاطرات خاصی داشت

قصه را تا به آخرش میبرد

در خیالم ترانه ای میکاشت



تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1396برچسب:نوید, بهداروند, شعرانه, شعر گاه, بارانگاه, شعر معاصر, چارپاره, چهارپاره,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

منتظر مانده بود اما ... (شعر سرد/ دریچه)

 

عاشقانه نگاه میکرد و

سرد و آرام، بی صدا رفتم

توی چشمش هزار قطره ی اشک

من ندیدم و بی هوا رفتم

 

پشت سر باز هم نگاهم کرد

گریه میکرد و گفت: ....تنها رفت

در دلش گفت که: "چقدر تنهاس.."

"شاید اومد دوباره ،اما... رفت"

 

رفتم از حس گرم آغوشش

رفتم اما چقدر غصه نوشت

رفتم اما برای من میکاشت

توی قلبش هزار کاج بهشت

 

ناامید از نگاه بارانیش

پی هر آب راهه ای رفتم

فکر سرسبز در سرم اما

توی دستان واحه ای رفتم

 

بعد او هر کسی دیدم

مثل او بود با تن گلبرگ

هر که امد کنار قلبم باز

بعد او بود وارثی از مرگ

 

من قلمرو زدم به قلب کویر

فتح هر کوه ماسه ای کردم

من غنی از هزار کوه کویر

گنگ ها را شناسه میکردم

 

او پس از من هزار روز سپید

گریه میکرد و باز گل میکاشت

او به یادم هزار شاخه کشید

او به یادم امید بر میداشت

 

من کجای سقوط خود بودم؟

بی صدا، حاکم سکوت کویر

یک نفر خالی از هزاران ابر

یک نفر گیر خشک سالی پیر

 

حس اغوش سردرنگ کویر

شاه قندیل های سردم کر

من پی خنده اما او

وارث سال های دردم کرد

 

سال ها گذشت و من هر روز

دلخوش ماسه ها و خاک کویر

شعر میگفتم از تن هیچی

یک صدا میشدم شبیه نفیر

 

یک شب آرام زوزه ای از باد

پر هق هق شد و صدایم کرد

یک شب ارام بویی از باغش

نفسش را پر از هوایم کرد

 

حس برگشت در دلم جنبید

نه ! نمیخواهدت...نرو... برگرد

توی چشمش چگونه زل بزنم؟

در دلم می تپید صدها درد

 

ناامید از هزار بخشش او

نا امید از هزار بارانش

رفتم از راه سرد کویر

پی داروی درد درمانش

 

در بیابان دلم دمی لرزید

خاک و شن راه را نمیگفتند

رعیت پادشاه دیروزی

ره ندانسته یا نمیگفتند؟

 

حس برگشت در دلم خشکید

گفتم اما دلم پر از غم بود

"من پشیمان شدم..." بیا ای کاش..

تا چه اندازه این صدا کم بود

 

تا چه اندازه ای هوایش را

تا چه اندازه ای دلم تنگش

تا چه اندازه گرم اغوشش

تا چه اندازه چشم کمرنگش..

 

ابی اسمان نه پیدا بود

نه دل دشت رنگ گندم بود

ذره نوری ته بیابان ها

که شبیه دکان مردم بود

 

بی هوا ناامید از دل او

دل زدم به مسیر روزن نور

چند ساعت گذشت.. میدیدم

خیمه ای را ز دورِ دورِ دور

 

تشنگی راه را گرفت از من

چشم هایم یکی دو تا میدید

چند متریِ خیمه افتادم

از تن خیمه نور می پاشید

 

خواب بودم و کسی من را

برد صدها هزار فرسخ دور

سمت خانه ولی چرا بر اسب؟

نکند برده ام به وادی گور؟

 

جسم بی تابم از نفس افتاد

یک صدا شد: "تو روخدا وایسا"

"تو کی هستی کجا میریم ...وایسا...

منو میبری کجا ....؟   وایسا

 

اسب خود را کنار اسبم برد

بوی آشنای گرمی داشت

دست خود را گذاشت بر دستم

حس آرام و سطح نرمی داشت

 

برد لب را کنار گوش من و

گفت آرام: بعد تو هر روز

متظر بودم و برایت آه

میکشیدم میان گریه و سوز

 

راه من راه عشق بازی بود

عشق یعنی هزار مرتبه ما

تو برو من که عاشقت هستم

تو ز طینی و من کمال خدا

 

چشم من شرمگین و خیس از اشک

لب گرمش نشست بر مویم

گفتم از بازگشته ها هستم

گفت تواب آمدی سویم...

 

یک قدم راه سمت من بردی

ده قدم سوی قلب تو رفتم

عاشقت بودم و به جادوی عشق

کل این راه را جلو رفتم

باز امشب به زیر این سقفیم

چشم من خیره مانده به او

ذکرهایم چه عاشقانه شده

او نگاه میکند:" دوباره بگو..."

 

دست من را گرفته در دستش

امشب از ماه قصه میگوید

کل این باغ قصه ی ماست:

"که سر عشق واژه می روید..."



منتظر مانده بود اما ... (شعر سرد/ دریچه)

 

عاشقانه نگاه میکرد و

سرد و آرام، بی صدا رفتم

توی چشمش هزار قطره ی اشک

من ندیدم و بی هوا رفتم

 

پشت سر باز هم نگاهم کرد

گریه میکرد و گفت: ....تنها رفت

در دلش گفت که: "چقدر تنهاس.."

"شاید اومد دوباره ،اما... رفت"

 

رفتم از حس گرم آغوشش

رفتم اما چقدر غصه نوشت

رفتم اما برای من میکاشت

توی قلبش هزار کاج بهشت

 

ناامید از نگاه بارانیش

پی هر آب راهه ای رفتم

فکر سرسبز در سرم اما

توی دستان واحه ای رفتم

 

بعد او هر کسی دیدم

مثل او بود با تن گلبرگ

هر که امد کنار قلبم

بعد او بود وارث هر مرگ

 

من قلمرو زدم به قلب کویر

فتح هر کوه ماسه ای کردم

من غنی از هزار کوه کویر

گنگ ها را شناسه میکردم

 

او پس از من هزار روز سپید

گریه میکرد و باز گل میکاشت

او به یادم هزار شاخه کشید

او به یادم امید بر میداشت

 

من کجای سقوط خود بودم؟

بی صدا، حاکم سکوت کویر

یک نفر خالی از هزاران ابر

یک نفر گیر خشک سالی پیر

 

حس اغوش سردرنگ کویر

شاه قندیل های سردم کر

من پی خنده اما او

وارث سال های دردم کرد

 

سال ها گذشت و من هر روز

دلخوش ماسه ها و خاک کویر

شعر میگفتم از تن هیچی

یک صدا میشدم شبیه نفیر

 

یک شب آرام زوزه ای از باد

پر هق هق شد و صدایم کرد

یک شب ارام بویی از باغش

نفسش را پر از هوایم کرد

 

حس برگشت در دلم جنبید

نه ! نمیخواهدت...نرو... برگرد

توی چشمش چگونه زل بزنم؟

در دلم می تپید صدها درد

 

ناامید از هزار بخشش او

نا امید از هزار بارانش

رفتم از راه سرد کویر

پی داروی درد درمانش

 

در بیانم دلم دمی لرزید

خاک و شن راه را نمیگفتند

رعیت پادشاه دیروزی

ره ندانسته یا نمیگفتند؟

 

حس برگشت در دلم خشکید

گفتم اما دلم پر از غم بود

"من پشیمان شدم..." بیا ای کاش..

تا چه اندازه این صدا کم بود

 

تا چه اندازه ای هوایش را

تا چه اندازه ای دلم تنگش

تا چه اندازه گرم اغوشش

تا چه اندازه چشم کمرنگش..

 

ابی اسمان نه پیدا بود

نه دل دشت رنگ گندم بود

ذره نوری ته بیابان ها

که شبیه دکان مردم بود

بی هوا ناامید از دل او

دل زدم به مسیر روزن نور

چند ساعت گذشت.. میدیدم

خیمه ای را ز دورِ دورِ دور

 

تشنگی راه را گرفت از من

چشم هایم یکی دو تا میدید

چند متریِ خیمه افتادم

از تن خیمه نور می پاشید

 

خواب بودم و کسی من را

برد صدها هزار فرسخ دور

سمت خانه ولی چرا بر اسب؟

نکند برده ام به وادی گور؟

 

جسم بی تابم از نفس افتاد

یک صدا شد: "تو روخدا وایسا"

"تو کی هستی کجا میریم ...وایسا...

منو میبری کجا ....؟   وایسا

 

اسب خود را کنار اسبم برد

بوی آشنای گرمی داشت

دست خود را گذاشت بر دستم

حس آرام و سطح نرمی داشت

 

برد لب را کنار گوش من و

گفت آرام: بعد تو هر روز

متظر بودم و برایت آه

میکشیدم میان گریه و سوز

 

راه من راه عشق بازی بود

عشق یعنی هزار مرتبه ما

تو برو من که عاشقت هستم

تو ز طینی و من کمال خدا

 

چشم من شرمگین و خیس از اشک

لب گرمش نشست بر مویم

گفتم از بازگشته ها هستم

گفت تواب آمدی سویم...

 

یک قدم راه سمت من بردی

ده قدم سوی قلب تو رفتم

عاشقت بودم و به جادوی عشق

کل این راه را جلو رفتم

باز امشب به زیر این سقفیم

چشم من خیره مانده به او

ذکرهایم چه عاشقانه شده

او نگاه میکند:" دوباره بگو..."

 

دست من را گرفته در دستش

امشب از ماه قصه میگوید

کل این باغ قصه ی ماست:

"که سر عشق واژه می روید..."



ابیات منتخب شعر "صدای آب می آید.."



تاريخ : یک شنبه 23 آبان 1395برچسب:حوض, نقاشی, نوید بهداروند, شعر, پساهفتاد, چارپاره, زمینه, | | نویسنده : نوید بهداروند |

لحظه هایی برای باریدن ...



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 7 تير 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, شعر باران, شعر پساهفتاد, | | نویسنده : نوید بهداروند |

شمس می شوی و من طرفدارت ..

 



تاريخ : یک شنبه 6 تير 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, شمس میشوی و من طرف دارت, | | نویسنده : نوید بهداروند |

متولد آذر ...

 

نيمه شب بود و ما خيره به در

زير نور چراغ صد واتي

در کنارم نشسته اما گنگ

خواب روی دو تخت اسقاطي

 

در اتاقی که سقف چکه کنان

میرود زیر پای بارانش

یک نفر بین سرفه میخوابد

روی تخت سپید لرزانش

 

چهره ات را هنوز یادم هست

گرچه پایان دفتر است انگار

موسیاهی که پیچ در پیچش

بسته میشد به گیره ای گل دار

 

نوک انگشت های سردت را

سخت مي فشرد دست سنگینم

سر من خواب، روی پايت بود

خواب آن روز را که میبینم:

 

گونه هایت که سرخ و مورگ هات

راه ابی و سرخ یکسره اش

مثل کشتی که غرق اقیانوس

خز گرفته تمام پیکره اش

 

دل من گرم و گونه هايم خيس

فکر میکنم به لحظه هایی که

با تو با دود و شهر مي چرخم

میرسیدم به قلب جایی که

 

ثانیه گرد بعد یکصد سال

ایستاد و رسید ساعت صفر

و من و تو دوان دوان پی هم

در زمان همیشه راحت صفر

 

شمس مي شوی و من هوادارات

خواب ديدم که باز بيداری

دست من را به جسم تب دارت

مي فشاری )چه مرگ آرامي.....(

 

از درختان خواب زير حجم سفيد

شاخه را بر درخت مي بخشيم

صفر اغاز آخرش صفر است

دور ساعت دوباره مي چرخيم....

 

اما ....

من فرار از تن تو میکردم

جاده ها را یکی یکی رفتم

هر طرف تکه لباست بود

رد دستت نشست بر دستم

 

هر چه بیت غزل شبی بارید

توی شعرم همیشه جای تو بود

سینه من نزول آیه ی سرد

تا که باران لب خدای تو بود

 

نه گریز از حضور آذر ماه

و نه ساعت به فکر خوابیدن

هر چه این شعر اول باران

لحظه ای شد برای باریدن



تاريخ : چهار شنبه 2 تير 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : چهار شنبه 26 خرداد 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |
تاريخ : پنج شنبه 20 خرداد 1395برچسب:کفش های جفت شده , تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |



تاريخ : یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره,شعر های بعد از ما,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

مادری در اسمان از فرشتگان میپرسید: چگونه واژه های اسمان را به کودک زمینم بگویم؟

فرشته گفت استعاره بگو.

.

 

خواب باران و برف می دید و

واقعا در حیاط باران بود

حرف میشنید از زبان برف

حال روز دلش زمستان بود

 

یک نفر بی صدا صدایش کرد

یک نفر که میان دیوار است

او صدایی شبیه واژه نبود

حرف هایش ورای گفتار است

 

واژه هایی همیشه بارانی

جمله ای از بهار سرشار است

نم گرفته تمام جاده و دشت

دست باران و ابر در کار است

 

من به دستان ساکت  تو  

از بهشتش هبوط میکردم

گر چه هر کس که قصه ام را خواند

در خیالش سقوط میکردم

 

پرده داران سکوت کردند و

در حجابی ظریف خوابیدی

و حرم های بعد تو خالی

اخرش قهوه خانه شد، دیدی؟

 

ناخود اگاه در پی ات رفتم

توی هر فکر و ذکر   زندانی

ماه من باز هم ندیدمت و

پشت ابر سکوت پنهانی

 

باز پرسیدی از من و خوابم

که چرا مثل ابر دل سنگین

مثل استفند خیس میباری

توی سیلان قطره ای غمگین؟

 

فکر کردم به پاسخی ارام

معنی این سوال درماه است

پشت این ابر سرد فروردین....

ماه من چون بهار در راه است!!

 

چشم هایت که مست و خواب الود

دستهایت شکوفه های سپید

و برای عبور  از این سرما

جمله هایت ترانه های امید

 

قبل من بودی و پس از من هم

دیگری مینویسد این دفتر

بعد من اسم یک نفر کم شد

یک نفر از هزار ها کمتر

 

من به ایمان باغ سپید

باورم هست بعد من انها

از تو هم شعر مینویسند و

اب میدهند پای گلدان ها..



تاريخ : یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : دو شنبه 20 ارديبهشت 1395برچسب:گاهی شدی فراموشم, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |



تاريخ : شنبه 18 ارديبهشت 1395برچسب:راه را رفتند, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, پاسخی از الست, ایمان,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : یک شنبه 5 ارديبهشت 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |



تاريخ : چهار شنبه 1 ارديبهشت 1395برچسب:شعر معاصر, اخر یاد تو دو تا لیوان, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

در جست و جوی ناخود آگاه(1)

داستان من

میشود با بهار لبخندت

کم کنی زردی خزانم را؟

گوش میدهی به قصه ی من

حوصله میکنی ترانه م را؟

 

قصه ی من شبیه یک دنیاست

نیمی از سرد و نیمی از گرما

مثل الان و قبل آمدنت

با تو بودن و اندکی تنها

 

سی و یک روز بودم و شش ماه

آسما ن برف سرد زودش بود

مهر اما رسید و ابان ماه

سردی یک خزان شروعش بود

 

جمله ها مثل هم رقم می خورد

چار سالی که برف و بوران بود

شهرکردم دوباره ساکت و برف

زیر تاراج باد و کوران بود

 

لحظه ها توی گیج ثانیه گرد

مثل قلبم تتن تتن می زد

و خیالی به رنگ زرد خزان

دست خود را به شانه ام میزد

 

شاخه هایم پر از زمستان بود

ریشه هایم درون کفش سپید

آخر اما بهار پیدا شد

جای من هر که بود... می خندید..

 

میوه میوه خزان غم خوردم

بار من برگ زرد فامی شد

هر چه نومید تر شدم بارم

میوه ی زرد تلخ کامی شد

 

یک نفر برگه ای به دستم داد

رفت و توی پیاده رو گم شد

دعوتم کرده بود سمت بهار

رفت و فردی ز جمع مردم شد

 

آمدم در کنار پنجره ها

جاده سرریز تنگ و ماهی بود

تکه ای رنگ نور در خیابان ها

تکه هایی پر از سیاهی بود

 

عید می رسید با قدم هایت

ساکت و سر بزیر می رفتی

فکر کردم همان نفر هستی

بی صدا ... ناگزیر... میرفتی...

 

مثل روحی که دور جسمش بود

توی پس کوچه ها پی ات رفتم

گوشه ی کوچه ای به سمت خانه ی تو

دست خود را به دامنت بستم

 

من نمیدانم از کجا رفتم

کی رسیدی به تنگ آغوشم

و چه شد که پس از همان یک روز

خاطراتم نشد فراموشم

 

باور من خزان : خزان زائید

حس من با بهار رنگی شد

سنگ روی سنگ تا که برچیدم

خانه مان برج سخت و سنگی شد

                      

زیر کمباد سرخوش این سقف

پنکه ای که دلش خوش گیجی است

قصه ام را شنیده و گفته:

زندگی راه رفت تدریجی است..

 

راه رفتم کمی به مقصد تو

بعد چندی کنار من بودی

دست تو توی دست من این بار

مقصد  بعد میرسد "زودی"

توضیح شعر در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395برچسب:شعر , نوید بهداروند, چارپاره, شعر انگیزشی, انگیزشی, ادبیات انگیزشی, تاثیر بر ناخوداگاه با ادبیات , | | نویسنده : نوید بهداروند |

اب را گل نکنیم

 لحظه ها تصویر اب و اینه است

اینه گرد و غباری را نگیرد پیشتان

اب را خستگی گام های پایتان

خوابی از دلواپسی هایش نگیرد ناگهان

 

آبها پیش از تمام جمله های اظطراب

ردی از باران و جوی خز گرفته  بوده اند

ماهی برکه همیشه کودکان پولکیش

فکر لب بوسیدن از قلاب خسته بوده اند

 

های تصویرهای مه گرفته پشت مات شیشه ها

ارزو کردم که سرمای دل سنگین شهر

بشکند گرمای توی خانه ها را تا مگر

دست هم گیرید و در تصویر قهر

 

جای یک عشق پر از احساس خیس

در دل غمگین تان خالی شود

من امید سبزی رنگ بهاری را با شما

دیداه ام، دنیا همان احساس عالی میشود

 

پشت هر دیوان عالی طلاق و بی کسی

کافه ای کوچک برای دل سپردن های ماست

کافه ای که جنس دیوار اطاقش شیشه ایست

در خیابان است و جای گفت و گفتن های ماست

 

دست من را هم گرفتی پس بیا باران من

از گنار پنجره مه را بکش در زیر پا

توی بالکن یک نفس ابری ببار

با نفس هایی جدا از واقعیت ها جدا

 

دست هم را بگیریم و شبیه قطره ها

بی خیال هر که میگوید که دنیا مرده است

زیر سقف خانه ها باران احساسی شویم

لحظه ای با هم بگوییم از تپش های الست:

 

 واقعیت ها اگر قصه ی تنها بودن است

باتو می خواهم دوباره قصه را از بدو خط

با تو بنویسم شبیه روز اول که نگفت:

با تو میخواهم بمانم هر کجا با تو فقط



تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, شعر, چارپاره, شعر معصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

عاشقانه ای کودکانه...

کودکانه دوستت دارم

مثل شبهای ابری ابان

مثل با هم قدم زدن زیر

قطره های ترنم بارن

 

مثل شب های سرد ابان ماه

 با بهانه ی لرزو سوز هوا

بغلت کرده سینه ی من

رو به تصویر بی صدای خدا

 

اولین روز سرد پاییز است

اولین جمعه سپید آبان ماه

نوک انگشت های  بی حست

توی دستان من و خیس نگاه

 

من به تو  و تو به سردی برف

بارشی تن سپید بین پلکت بود

مژه هایت به حرکتی آرام

خواب میرفت روی چشمت زود

 

گوشه ی پنجره نشسته بودیم و

چای کمرنگ تو کنار حرکت باد

خاطرات قطار پیری بود

که ز تهران ودود میشود آزاد

 

کاموای گره گره آبی

روی موهای نیمه پوشیده

وصل شالی که پیش پنجره ها

خواب برفی وجب وجب دیده

 

کودکانه سرودمت این بار

تا کنار تو خانه سازی را

پر احساس عاشقانه کنم

در کنار تو برف بازی را

 

قصه ای توی باد میگفتی

و سکوتی نشسته بر لب ها

قصه را موج دیگری میگفت

موج بادی که میزند شب ها-

 

قصه ای که نمیشود فهمید

بی نهایت ولی دلش زیباست

قصه ای که پر از نگفتن ها

مو و باد و توالی رویاست

 

بازی موج باد با موهات

شعر قلبی دچار چشم تو بود

تا که چشمت سیاه شب میشد

برف بهمن کنارچشم تو بود

 

بازی روز و شب میان چشمانت

قصه ای که دراز و طولانیست

خواب هرشب به چشم من اورد:

"شب برفی و روز نورانیست.... "



تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395برچسب:شعر , چارپاره, نوید بهداروند, شعر معاصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 

 

 آخر به باران ..

خواب روی چشم من لغزید و رفت

رفت سمت دیدگانی که مرا بیدار بود

بوته های ناز باغ رفته در اغوش خود

در دل سنگینشان چشم کسی اوار بود

 

فکر تن آبستن من در هوای جمله ای

تا برایت برگه ها را پر کند

تا خودش را بارها با جوهری

آبی مثل نگاه خیس تو دمخور کند

 

برگه های خواب الوده زیر دست گرم من

باردار فکر تن آبستن من میشوند

ساده نوزادان رنگی در هوای حرف ها

گوشه ی صفحه پر از احساس گفتن میشوند

 

کودکم که خواب رفته زیر خروار غزل

مثل من در انتظار صبح با تو ماندن است

گر چه تنها مثل خواب و هر خیال کودکی،

که سر اغازش دلی از ارزوها خواندن است،

 

شاید این رویا فقط در ذهن من پر میکشد

زندگی در باور رویا تمام زندگی است

از تو افتادن کنار گوشه ی سرد غزل

پیش اطفال پر از امید من شرمندگی است

 

سال من با تو سراغازش به رنگ عید رفت

آخر امسال هم با تو به پایان می رسد

قلب من سنگین و روشن گوشه ی یک آرزوست

که کویر خشک من آخر به باران می رسد

 

آرزوی کودکی های پر از امید من

دیدمت در حرف حرف این سرود

روز و شب تکرار رج های وجودم را زدی

روی جاجیمی که از تو تار و پود

 

روی جاجیمی که از تو مانده بود

بارها خواب بهار ابر و باران دیده ام

باور امسال من تا آخر اسفندماه

این شده: از شاخ بودن دیدنت را چیده ام...

 

با توام قاب سپید لحظه های آینه

با تو ماندن کودکت را مرد شاعر کرد است

باتوام تنگ بلور لحظه های دلخوشی

راهیت بودن مرا سویت مسافر کرده است ...

 



تاريخ : چهار شنبه 18 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند شعر, چارپاره, آخر به باران, شعر معاصر , , | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : یک شنبه 15 فروردين 1395برچسب:بعد از این باران, تصویر شعر, نوید بهداروند, اشعار, چارپاره, | | نویسنده : نوید بهداروند |

چه کودکانه از تو میگفتم ، جمله هایم ته کشیده بود و  گویی آسمانی بودنت در اندازه ی زمینم نبود....

 

گفته بودم که دوستت دارم

گفته بودی که صبح خواهد شد

اولین صبح تازه ام امد

بعد شبها که حالمان بد شد

گفتم از عشق باد و موهایت

گفتی از هر نگاه زندگی باشم

باد می برد موج مویت را

سوی بودن کنار بیش و کم

دل من با گذار و درد وگناه

از مسیر دلت نشد دلسرد

پیش چشمان مست تاریکت

سر تسلیم و اعتراف اورد

خواب گرمی که روی سینه توست

توی اعماق خواب رویا دید

دل سپرده به ضرب اهسته

با صداهای قلب تو خوابید

ابشاری که تار موهایت

به بهار کنار ایوان گفت

از زبان درخت ساکت برگ

قصه هایی برای باران گفت:

بودن از یک صداست تا اواز

بودن از من به تو رسیدن شد

بودن ایمان سبز رنگ خیال

فکر از لانه پرکشیدن شد...



تاريخ : چهار شنبه 19 اسفند 1394برچسب:شعر, چارپاره, عاشقانه, نوید بهداروند, شعر , کودکانه, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد